تا دل نشود عاشق
ديوانه نميگردد
تا نگذرد از تن جان
جانانه نميگردد
گريان نشود چشمي
تا آنكه نسوزد دل
بيهوده بگرد شمع
پروانه نميگردد
“مولانا “
شعر عاشقانه
نفسم از نفست لبريز است
تو عجب حس غريبي كه وجودت عشق است
چه توانم كه نبودت به فنا برده مرا
عطر تن تو جام شفا داده مرا
هركس كه غريب است خريدار ندارد…
سرگشته و تنهاست دگر يار ندارد…
دانى كه چرا نيست ز ما نام و نشانى؟
چون هيچكس با زمين خورده دگر كار ندارد…!!!
تو رها در من و من محو سراپاي توام
تو همه عمر من و من همه دنياي توام
دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پريشان رخ و صورت زيباي توام
دلم از شوق تو لبريز و تو ديوانه من
اي تو ديوانه من، عاشق و شيداي توام
دل تو صيد كمند خم ابروي من است
من كه مجنون تو و واله ليلاي توام
نروم لحظه اي از خواب و خيال تو عزيز
من دمادم همه وقت غرق روياي توام
تو گل باغ من و مرغ هوايم شده اي
من دلباخته نيز ماهي درياي توام…
شراب تلخ بياور كه وقت شيدايي ست
كه آنچه در سرِ من نيست، بيم رسوايي ست
چه غم كه خلق به حسن تو عيب مي گيرند؟
هميشه زخم زبان خون بهاي زيبايي ست
اگر خيال تماشاست در سرت، بشتاب
كه آبشارم و افتادنم تماشايي ست
شباهت من و تو هرچه بود ثابت كرد
كه فصل مشترك عشق و عقل تنهايي ست
كنون اگرچه كويرم هنوز در سرِ من
صداي پر زدن مرغ هاي دريايي ست
رو به روي پنجره ديوار باشد بهتر است
بين ما اين فاصله “بسيار” باشد بهتر است
من به دنبال كسي بودم كه “دلسوزي” كند
همدمم اين روزها سيگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو ديد و فاش كرد
سر نوشت “رازداري”، دار باشد بهتر است!
خانه ي بيچاره اي كه سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، اين را درك كن
گاه اگر از تو دلم بيزار باشد بهتر است
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سروديم نم نم: تو را دوست دارم
شعر عاشقانه
نه تو مي ماني و نه اندوه
و نه هيچيك از مردم اين آبادي…
به حباب نگران لب يك رود قسم،
و به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت،
غصه هم مي گذرد،
آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند…
لحظه ها عريانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…
سهراب سپهري
دست عشق از دامن دل دور باد!
ميتوان آيا به دل دستور داد؟
ميتوان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بيگزاره در نهاد ما نهاد
خوب ميدانست تيغ تيز را
در كف مستي نميبايست داد
قيصر امين پور
ترسم كه تو هم يار وفادار نباشي
عاشق كش و معشوق نگه دار نباشي
من از غم تو هر روز دوصد بار بميرم
تو از دل من هيچ خبردار نباشي
شعر عاشقانه
بي پنجره اي غريبه اي در وهمي
عشق است اگر از آن نداري سهمي
فهميدن عشق عاشقي مي خواهد
يك بزرگ مي شوي و مي فهمي
كاش مي شد در سايه ي مژگانت
لحظه اي هر چند كم به تماشاي درياي خوشرنگ چشمانت مي نشستم
عشق گاهى از درد دورى بهتر است ،
عاشقم كردى ولى گفتى صبورى بهتر است،
در قرآن خوانده ام ، يعقوب يادم داده است ،
دلبرت وقتى كنارت نيست كورى بهتر است
گريه كردم اشك بر داغ دلم مرهم نشد
ناله كردم ذره اي از دردهايم كم نشد
در گلستان بوي گل بسيار بوييدم ولي
از هزاران گل گلي همچون شما پيدا نشد
شعر عاشقانه
نذر كردم تا بيايي هرچه دارم مال تو
چشم هاي خسته پر انتظارم مال تو
يك دل ديوانه دارم با هزاران آرزو
آرزويم هيچ ، قلب بي قرارم مال تو …
زندگي بافتن يك قاليست
نه همان نقش و نگاري كه خودت مي خواهي
نقشه را اوست كه تعيين كرده
تو در اين بين فقط مي بافي
نقشه را خوب ببين!
نكند آخر كار قاليه زندگيت را نخرند
من نذر كرده ام كه اگر روزي بيايي
به اندازه تمام مهرباني ات غزل بسرايم
قدري تحمل كن،هنوز مانده كه عاشق ترين شوم
من نذر كرده ام كه اگر روزي عاشق ترين شوم
در كنار پنجره نگاهت بايستم
و با پيراهن آبي به ركوع روم
و وقتي بر مي خيزم ، لبريز شوم از وجود تو
پس بيا اي گمشده من ، مگر نمي بيني كه عاشق ترينم
شعر عاشقانه
اي قلب من باراني ات كردند و رفتند
كنج قفس زنداني ات كردند و رفتند
در سايه هاي شب تو را تنها نوشتند
سرشار سرگرداني ات كردند و رفتند
احساس پاكت را همه تكفير كردند
محكومِ بي ايماني ات كردند و رفتند
هرشب تورا دعوت به بزم تازه كردند
در بزمشان قرباني ات كردند و رفتند
زخمي كه رستم از شَغاد قصه اش خورد
مبناي اين ويراني ات كردند و رفتند
آسمان غريبه بود نگاهم كردي
برف آمده بود صدايم كردي
دل آسمان تپيد و روشن شد
عشق آمده بود ، آشنايم كردي
شعر عاشقانه
چشمهايت سيراب سراب
و نگاهم،
تاول زده از تابش تشنگي
برويم دعاي باران بخوانيم .
تو با دل من
من با دل تو
باور كن با لبخند چترهايمان بر مي گرديم
عشــق اگــر خـط مــوازي نيسـت،چيسـت؟
يـ ـا كتـاب جملــه ســازي نيســت،چيسـت؟!
عشـق اگــر مبنــاي خلــق آدم اســت
پـس چــرا ايـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟
پـس چــرا خـط مـوازي مـي شـود!!!
از چـه رو هــر عشـق،بــازي مـي شــود؟!
شعر عاشقانه
زندگي بي تو، شوري ندارد
بي تو جانم سروري ندارد
چشم من بي تو نوري ندارد
اي جمال تو نور و ضيايم .
هر كي تو رو ازم گرفت الهي بيچاره بشه
روز قيامت كه رسيد مجرم و آواره بشه
به آب آتيش ميزنم فكرت نميره از سرم
مي خوام فراموشت كنم
اما بازم عاشق ترم
طفلي دل عاشق من نشد تو رو نگه داره
فقط يادم مياد نوشت چشماتو خيلي دوست داره
اگر عشق بورزيد مي گويند كه سبك مغزيد…
اگر شاد باشيد مي گويند كه ساده لوح و پيش پا افتاده ايد….
اگر سخاوتمند و نوع دوست باشيد مي گويند كه مشكوكيد…
اگر گناهان ديگران را ببخشيد مي گويند ضعيف هستيد…
اگر اطمينان كنيد مي گويند كه احمقيد…
اگر تلاش كنيد كه جمع اين صفات را در خود گرد آوريد؟
مردم ترديد نخواهند كرد كه شياد و حقه بازيد.
شعر عاشقانه
ساقيا امشب صدايت با صدايم ساز نيست
يا كه من مستم يا كه سازت ساز نيست
ساقيا امشب مخالف مينوازد تار تو
يا كه من مستتو خرابم يا كه تارت تار نيست
در مكتب ما رسم فراموشي نيست
در مسلك ما عشق هم آغوشي نيست
مهر تو اگر به هستي ما افتاد
هرگز به سرم خيال خاموشي نيست
جز من اگرت عاشق و شيداست بگو
ور ميل دلت به جانب ماست بگو
ور هيچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو،نيست بگو،راست بگو…!
شعر عاشقانه
من عاشق آن ديده چشمان سياهم
بيهوده چه گويم كه پريشان نگاهم
گر مستي چشمان سياه تو گناه است
من طالب آن مستي و خواهان گناهم…
عشق يعني خاطرات بي غبار
دفتري از شعر و از عطر بهار
عشق يعني يك تمنا يك نياز
زمزمه از عاشقي با سوز و ساز
عشق يعني چشم خيس مست او
زير باران دست تو در دست او
زندگي يك بازي درد آور است . زندگي يك اول بي آخر است
زندگي كرديم اما باختيم . كاخ خود را روي دريا ساختيم
لمس بايد كرد اين اندوه را . بر كمر بايد كشيد اين كوه را
زندگي را با همين غمها خوش است . با همين بيش و همين كم ها خوش است
زندگي را خوب بايد ازمود . اهل صبر و غصه و اندوه بود
منو با بوسه دعوت كن به آغوشي كه رويامه…
كه وقتي با مني تنها همين جاي جهان جامه…
منو با بوسه دعوت كن به يك روياي طولاني…
به يك آرامش مطلق تو يك درياي طوفاني…
يه امشب كام دنيامو به كندوي عسل وا كن…
مي خوام برگردم از دنيا تو رومو به بغل وا كن…
تو در من زندگي كردي تو اين دريا رو مي فهمي…
خودت درگير طوفاني تو اين دريا رو مي فهمي…
بزار باور كنم هستي بزار برگردم از كابوس…
بزار پيدا كنم ماه و ميون اين همه فانوس…
بزار فرداي دنيامو به دستاي تو بسپارم…
واسه پروانگي كردن من اين دستا رو كم دارم…
تو در من زندگي كردي تو اين دريا رو مي فهمي…
خودت درگير طوفاني تو اين دريا رو مي فهمي!
لبخند تو در چشم من انگار شراب است…
اين شاعر عاشق…به همان،خنده خراب است.
من عاشق عشقم…چه بسوزم…چه بسازم…
عشق است…كه هر كار كند…
عين ثواب است…
معشوق اگر…خون مرا ريخت…
به حق ريخت…
خون ريزي معشوق هم…از روي حساب است
تب كردن تو…مردن من…هر دو بهانه ست..
عشق است…كه بين من و تو…
در تب و تاب است…
دلبرا تحريم آغوش تو سخت است و وخيم
لغو كن، تا من شوم درباغ اندامت سهيم
عشقبازي مي كنم من با لب و لبخند تو
رقص گيسوي تو برده هم دل از من هم نسيم
زاهد ظاهر پرست بيند اگر چشم تورا
دور مي گردد زحب حور جنات نعيم
ماه رويت شيخ صنعان هاي ما را مي كند
دردنوش باده و در كوي مي نوشان مقيم
نازنينا لغو كن تحريم ما را از كرم
تا بياسايم در آغوش تو اي يار قديم
تا تو باشي چشم من بيكار نيست
هر كجا باشي از تو دست بردار نيست
دست من محتاج آن دستان توست
اين نفسها بسته بر چشمان توست….
- دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵ | ۱۸:۰۲
- ۶ بازديد
- ۰ نظر