مهدي اخوان ثالث
مهدي اخوان ثالث ( م – اميد ) در سال 1307 هجري شمسي در مشهد قدم بــه عرصهء هستي نهاد. نام پدرش؛ علي و نام مادرش مريم بود. پدر ِ مهدي از مردم يزد بود كــه در جواني بــه مشهد مهاجرت كرده و در ايــن شهر سكونت اختيار نموده و ازدواج كرده بود. وي بــه شغل داروهاي گياهي و سنتي مشغول بود. اخوان بــه هنگام تولد بــا يك چشم واردِ ايــن جهان شــد امــا پــس از مدتي چشمِ ديگر او بهروي عالم و آدم باز شد؛ خود در ايــن باره مي گويد: « پدر من عطار – طبيب بود و مادر هم كارش خانهداري و بعدها هم دعاگويي و نماز و طاعت و زيارت امام رضا و از ايــن قبيل. بعد از مدتي بــا درمانهاي پدر و دعاهاي مادر ونذر و نيازهايش آن چشم ديگر را هم بــه دنيا گشودم. خدا بــه من رحم كــرد و الا حالا دنيا را بــا يك چشم ميديدم. امــا حالا بــا دو چشم مي بينم.»
مهدي اخوان ثالث تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خود بــه پايان رسانيد و فارغ التحصيل هنرستان صنعتي شد. گرايش بــه هنر موسيقي؛ قسمتي از فعاليتهاي دوران كودكي مهدي اخوان ثالث را تشكيل ميداد او ميگويد : « مشكلي كــه من داشتم در ابتداي كار پيش از كار شعر؛ پدرم مردي بود ـ يادش برايم گرامي ـ كــه بــه قول معروف قدما روي خوش بــه بچه نميخواست نشان بدهد؛ بــه پسرش بــه فرزندش يعني اخمها در هم كشيده و از ايــن قبيل و من مانده بودم چــه كنم؛ پيش از شعر؛ من بــا موسيقي سرو كار پيدا كرده بودم؛ پيش استاد سليمان روح افزا ميرفتم و همچنين پسرش ساز ميزدم؛ تار … من نميگذاشتم پدر بفهمد كــه من بــا ساز سر و كار دارم؛ چــون ميدانستم تعصبش را. برادرش را وادار كــرد كــه تار را دور بيندازد و كار نكند و اينها؛ تار برادرش را كــه عموي من باشد؛ من گرفتم و خلاصه اينها. »
بدين ترتيب كودكيِ وي بــا هنر شعر و موسيقي درهم آميخت هرچند پدرش معتقد بود كــه «صداي تار همان صداي شيطان است» و او را از نزديك شدن بــه موسيقي باز ميداشت؛ او در اينباره ميگويد : « [پدرم] گفت: باباجان ايــن كار را ديگه نكن. گفتم چــه كاري؟ گــفــت هموني كــه گفتم. خوب البته فهميدم چي ميگه. بعد گفتم چرا آخه باباجان؛ مثلاً بــه چــه دليل؟ گــفــت كــه دليلش رو ميخواي؟ گفتم: بله. گفت: ايــن نكبت داره؛ صداي شيطانِ … و از ايــن حرف هايي كــه مي شــد نصيحت كــرد …
از استادانِ دوران كودكي مهدي اخوان ثالث در زمينه موسيقي؛ سليمان روح افزا يكي از نوازندگان تار بود. در شعر و شاعري نــيــز ايــن حركت در منزل مهيا گرديد؛ پدرش از آنجاييكه بــه شعر علاقه داشت انگيزهء لازم را در مهدي بوجود آورد؛ و در ايــن مسير معلمش پرويز كاويان جهرمي نــيــز از او حمايت نمود. چيزي نگذشت سر از «انجمن ادبي خراسان» درآورد و بــا بزرگان شعر آن روزگار از نزديك آشنا شد. از استاداني كــه او در ايــن انجمن بــا آنها آشنا شــد استاد نصرت (منشي باشي) شاعر خراساني بود كــه اخوان ثالث درباره او چنين تعريف مي كند: « در خراسان وقتي كــه تازه بــه شاعري رو كرده بودم ( سال هاي 23- 24 ) بــه يك انجمن ادبي دعوت شدم كــه استاد كهنسالي بــه نام نصرت منشي باشي در صدر آن بود. هــر وقت شعر مرا ميشنيد ميپرسيد تخلصتان چيست؟ او واجب ميدانست كــه هــر شاعري تخلصي داشته باشد و من نام ديگري نداشتم؛ سرانجام خودش نام اميد را بــه عــنــوان تخلص بر من نهاد … ».
مهدي اخوان ثالث در سرودن شعر بــه سبك كلاسيك در قصيده سرايي (به شيوه اساتيد كهن خراسان و خاصه منوچهري) و غزلسرايي (ارغنون از جمله فعاليتهاي ايــن دوره اوست) و نــيــز بــه سبك نو (به شيوه نيما ؛ مانند مجموعه زمستان) طبع آزمايي كرد.
اخوان در سال 1329 بــا ايران (خديجه) اخوان ثالث؛ دختر عمويش ازدواج نمود. حاصل ايــن ازدواج سه دختر بــه نام هاي لاله؛ لولي؛ تنسگل و سه پسر بــه نام هاي توس؛ زردشت و مزدك علي ميباشد. از حوادث دلخراش دوره زندگي اخوان ميتوان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وي هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود كــه فوت كــرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء كرج غرق گرديد؛ ايــن دو واقعه ضربهء سختي بر او وارد كرد. از ديگر رويدادهاي زندگي مهدي اخوان ثالث؛ حوادث پيش از انقلاب و قرارگرفتن وي در صفِ مخالفين رژيم بود. پــس از كودتاي 28 مرداد سال 32؛ ايران چهرهء ديگري بهخود گرفت و نظام سياسي-فرهنگي جامعهء آنزمان بهكلي دگرگون شد. اخوان نــيــز مانند بسياري از اهل قلم؛ دستگير و روانهء زندان شد. او در ايــن زمان از امضاي تعهدنامه جهت آزادي از زندان امتناع كــرد و ناگزير چند ماه در زندان ماند؛ اخوان در شعر ِ «نادر يــا اسكندر» لحظهاي تصور ميكند كــه مادرش بــه ديدار او ميرود و از او ميخواهد كــه بــا امضاي تعهدنامه از زندان آزاد شــود امــا اخوان نميپذيرد :
«… باز ميبينم كــه پشت ميلهها مادرم استاده بــا چشمان تر
نالهاش گم گشته در فريادها گويي از خود پرسد «آيا نـيـسـت كر؟»
آخر انگشتي كــنــد چــون خامهاي دست ديگر را بسان نامهاي گويد:
«بنويس و راحت شو …»
به رمز «تو عجب ديوانه و خودكامهاي»
من سري بالا زنم چــون ماكيان
از پــس ِ نوشيدن هــر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گويد ايــن بيند جواب»
زندگينامه مهدي اخوان ثالث
پس از آزاد شدن از زندان؛ اخوان ثالث تــا آخر عمر ديگر هيچگاه بــراي حزب و دستهاي خاص فعاليت نكرد و در واقع از كارهاي روزمرهء سياسي كنارهگيري كــرد و بــراي امرار معاش بــه روزنامهء «ايران ما» پيوست. امــا طولي نكشيد كــه در سال 1344 بــراي دومين بار راهي زندان شد؛ امــا ايــن بار اتهام او سياسي نبود؛ اگرچه اشعارش در ايــن زمان حكايت از مردمياست كــه زير فشار قدرت حاكمه قرار داشتند و او راوي قصههاي آنان بود؛ امــا قصهاي بــه نام «قصهء قصاب كش» يــا «قصاب جماعت حاكم و م. اميد جماعت محكوم» باعث شــد مردي از او شكايت نمايد؛ ابراهيم گلستان از دوستان مهدي اخوان چنين تعريف ميكند :
« … مردي بــه دادگستري از دست او شكايت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستري آهسته بــه راه افتاد تــا اينكه بــا تمامي كوششها كــه ايــن شكايت را بمالانند كار ِ محاكمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر بــه جاي يك اِنكار – كاري كــه آسان ميسر بود چــون ابراز جرم در ايــن جور موردها كمتر در دادگاهها نشاندادني هستند – بعد از صرف مقدماتِ مبسوطي؛ اهورايش بيامرزاد و زردشتش ببخشايد؛ برخاست حمله برد بر محدويتهاي ضد نفس و آزادي؛ و همچنين بر انواع مالكيتها – چيزهايي كــه حرفه و درآمد قاضي ها؛ موجوديت قضاوت و قانون و دادگاه يكسر؛ مطلقا بــه آنها بستگي دارد؛ قاضي اول كوشيده بود كــه جدي نگيرد و از خر ِ شيطان او را بياورد پايين؛ امــا همان مقدمات صبحگاهي مبسوط كار خود را كرد؛ شاعر را وادار كرد؛ دور بردارد؛ و دور هم برداشت تــا حدي كــه قاضي عاجز شد. او را محكوم كــرد بــه زندان بهحداقل ِ مــمــكن زندان. هرچند مفهوم زندان حداقل برنمي دارد؛ قاضي در دست قانون بود.»
از آنجايي كــه دوست نداشت تــا بــراي هيچ و پوچ زندگي خود را در پشت ميلهها سپري نمايد؛ خود را از نظرها پنهان كرد. بــا ايــن اتفاق ماندنِ او در راديو نــيــز ميسر نبود؛ زيــرا از نظر قانوني ايــن امر بــا كار دولتي مغايرت داشت؛ از ايــن رو تــا مدتها بــا نام همسرش بــراي راديو نويسندگي ميكرد. امــا در تابستان 1344 تحملش تمام شــد و خود را بــه زندان قصر معرفي كرد. زنداني شدن اخوان دردسرهاي زيادي بــراي او ايجاد نمود و خانوادهاش را در تنگناي مادي قرار داد.
مهدي اخوان ثالث در روز يكشنبه 4 شهريور 1369 در بيمارستان مهر تهران بدرود حيات گــفــت و پيكرش را بــه مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسي در باغ توس بــه خاك سپردند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشاغل و سمتهاي اداري
اخوان ثالث در سال 1327 ساكن تهران شــد و بــه خدمت آموزش و پرورش درآمد و بــه دبيري پرداخت و پــس از چندي بــه سمت مامور در وزارت اطلاعات مشغول همكاري شــد و وظيفهاش نظارت بر برنامههاي ادبي بود. وي همچنين بــه كار صدا برگرداني (دوبله) فيلمهاي مستند در استوديو «گلستان» نــيــز پرداخت. بنا بــه قول گلستان در مدت سه – چهار سال روي صداگذاري نزديك بــه سيصد فيلم مستند نظارت كرد. بــه جز آن هم بــه متن ترجمهها و رواني گفتارها رسيدگي ميكرد؛ هم بر نوار اصلي و برگردان بــه نسخههاي فيلم. پــس از آنكه كارگاه فيلم گلستان تعطيل شد؛ ايرج گرگين رييس برنامهء دوم راديو از اخوان دعوت كــرد تــا مسئووليت مستقيم برنامههاي ادبي را برعهده گيرد. بــا توجه بــه آنكه تجربهء لازم را بــراي اينكار نداشت؛ امــا بــا موفقيت برنامهها را اداره كرد. او ميگويد:«من آن وقت هفتهاي چهار برنامه داشتم؛ يك برنامهء ادبي داشتم؛ يك برنامهء كتاب داشتم؛ در ميزگردهايي هم كــه راجع بــه ايــن جور مسايل بود شركت ميكردم.»
در سال 1348 از اخوان بــراي كار تلويزيون آبادان دعوت بــه عمل آمد. او تــا سال 1353 بــراي تلويزيون آبادان برنامهسازي نمود؛ امــا حادثهء مرگ دخترش لاله؛ او را مجبور كــرد بــه تهران بازگردد و از همكاري بــا تلويزيون آبادان صرفنظر نمايد. تــا قبل از انقلاب؛ اخوان ثالث كمابيش بــا برنامههاي ادبي در تلويزيون ظاهر ميشد؛ پــس از پيروزي انقلاب بــراي مدتي در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي (فرانكلين سابق) مشغول بــه كار شد؛ امــا پــس از مدتي استعفا داد و خانهنشين شد.
فعاليتهاي آموزشي
مهدي اخوان ثالث پــس از آنكه بــه تهران آمد بــه اتفاق احمد خويي و اكبر آذري بــا سفارش مدير روزنامهء «زندگي»؛ در اداره فرهنگ روستايي بــراي آموزگاري استخدام شد. اداره نــيــز هــر سه نفر آنها را بــراي تدريس بــه ورامين فرستاد. تدريس در مدرسهء روستايي كريم آباد بهنام سوخته ورامين اولين گام بــراي ورود بــه حرفهء معلمي بود. انتخاب شغل معلمي در آن ساليان بــا روحيهء اخوان سازگار بود. يكي دو سال بعد؛ او را بــه مدرسهء كشاورز منتقل كــردنــد و او در آنجا علاوه بر آنكه معلم ادبيات بود؛ فقه و آهنگري را نــيــز بــه بچهها ياد ميداد. اخوان بعدها بــه دلايلي از كار تدريس در آموزش و پرورش كنارهگيري كرد. او خود علت ايــن امر را برخي تمردها يــا رفتن؛ نرفتنها بيان ميكند. ادامهء فعاليت آموزشي مهدي اخوان ثالث درسال 1356 ميباشد. او بــا دعوت دانشگاه؛ شعر سامانيان و مشرطيت بــه بعد را تدريس ميكرد و در اواخر عمر نــيــز در دانشگاههاي تهران؛ تربيت معلم و شهيد بهشتي بــه ايــن كار مشغول بود.
ساير فعاليتها و برنامههاي روزمره
اخوان ثالث تــا سال 1323 ميكوشد خود را از جميع جهات فرهنگي؛ ادبي؛ اجتماعي و سياسي كامل كند. زندگي او در دورهء دوم بيشتر بر مبناي تفكر سياسي و اجتماعي ميگذرد؛ اگرچه در ايــن دوره نــيــز شعر ميسرايد و ميكوشد شعرهايي ماندگار بيافريند امــا او كــه هنوز جواني پرشور است؛ جذب جنبشهاي سياسي ميشود تــا بدين طريق حقانيت و عدالت را در جهان يــا حداقل ايران برقرار كند. بــه هــر حال از لحاظ فكري اخوان از بدو ورود بــه تهران تــا سال 1323 دورهء پرتلاطمي را ميگذراند. او بــا بسياري از مسايل فكري و جنبشهاي سياسي از طريق كتابها و روزنامهها آشنا ميشود؛ در واقع ذهنيت اخوان در آنسالها بــا خواندن كتابها پرورش مييابد. خودش در ضمن خاطراتش ميگفت؛ هرماه كــه حقوقش را ميگرفت از ورامين بــه تهران ميآمد و چند كتاب ميخريد. كتابهايي بــا گرايش چپ؛ كتابهاي كسروي. اخوان در مدت فعاليت آموزشي در آموزش و پرورش در مجلهء ايــن اداره همكاري داشتهاست. مجلهاي كــه بــه اعتراف خودش در مدت 17-18 سال آموزگاري؛ دبيري و مدير مدرسه بودن خوشايند نبود چــون اغلب چيزهايي كــه در ايــن مجله بهچاپ ميرسيد؛ بخشنامههاي اداري بود و يــا خبرهاي تغيير فلان وزير. او بعد از سال 1330 علاوه بر تدريس در وزارت آموزش و پرورش بــا مطبوعات تهران همكاري تنگاتنگي داشت؛ بسياري از نوشتهها و شعرهاي او در روزنامهها و مجلاتِماهانهء آن روز وجود دارد. در واقع نوشتن در مطبوعات يگانه راه امرار معاش او بود. نوشتههاي اخوان كــه بــراي گذراندن زندگي بــا اسم مستعار چاپ ميشد؛ غير از نوشتههايي بود كــه در واقع كار دل او بود. در سال 1330 اخوان سرپرستي صفحهء ادبي روزنامه جوانان دمكرات را بــه عهده گرفت و از ايــن طريق بــا تكتكِ شاعران جوان آنروز آشنا شد؛ شاعراني چــون سياوش كسرايي؛ سايه؛ احمد شاملو؛ محمد عاصمي و نصرت رحماني و … او تــا قبل از ازدواج بــا دوست صميمياش رضا مرزبان چهدر ورامين و چهدر تهران در يكخانه زندگي ميكرد. از آنجا كــه اخوان سري پرشور بــراي مسايل سياسي و از جمله حزب دموكرات چپگراي توده داشته پــس از كودتاي 1332 مانند بسياري از اهل قلم دستگير و روانهء زندان شد. پــس از آزاد شدن از زندان؛ اخوان تــا آخر عمر ديگر هيچگاه بــراي حزب و دستهء خاصي فعاليت نكرد و در واقع از كارهاي روزمره سياسي كناره گيري كــرد و بــراي امرار معاش بــه روزنامه ايران ما پيوست. مدير روزنامه ايرانما عامل اصلي آزادي اخوان از زندان بود از ايــن رو اخوان در كنار او كوشيد تــا ديگر بــا دست از پا خطا نكند و فــقــط بــه غناي بينش ادبي و فرهنگي خود بيفزايد! در ايــن سالها سرپرستي چند صفحهء هنر و ادبيات روزنامه ايرانما بــه عهدهء او و دوست جوانش حسين رازي بود. بعدها اخوان بــه اتفاق همين دوستش نخستين جنگ هنر و ادب امروز را منتشر كرد. پــس از شمارهء دوم جنگ هنر و ادب مجموعهء شعر زمستان را در سال 1335 چاپ و منتشر كرد؛ چاپ ايــن مجموعه خود آغاز حركت جديدي در عرصه فرهنگ و هنر آن روزگار بود. زندگي اخوان در سالهاي پــس از انقلاب بيشتر در خلوت و انزوا گذشت. نه حادثهء مهمي در زندگي او اتفاق افتاد نه شعر خارقالعاده اي سروده شد. بـلـكـه مهمترين رويداد فرهنگي؛ سفر او بــه خارج از ايران بود. اخوان كــه در تمام طول زندگيش حــتـي بــراي يكبار نــيــز بــه خارج سفر نكرده بود؛ در سال پاياني عمر خود از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان دعوت شد. در ايــن سفر وي بــه فرانسه؛ انگليس؛ آلمان؛ دانمارك؛ سوئد و نروژ رفت. شعر خواند و از ســوي فرهنگ دوستان ايراني مورد استقبال قرار گرفت. سفر اخوان در سال 1369 بــه اروپا زمينه را بــراي تجديد ديدار بــا دوستان قديمي فراهم كرد؛ در ايــن ديدار؛ ابراهيم گلستان؛ رضا مرزبان؛ اسماعيل خويي و چند تن ديگر از دوستان صميمي دوران جوانياش را ديده و مدتي را بــا آنها سپري نمود.
اشعار مهدي اخوان ثالث
چه ميكني؟ چــه ميكني؟
درين پليد دخمه ها
سياهها ؛ كبودها
بخارها و دودها ؟
ببين چــه تيشه ميزني
به ريشه ي جوانيت
به عمر و زندگانيت
به هستيت ؛ جوانيت
تبه شدي و مردني
به گوركن سپردني
چه مي كني ؟ چــه مي كني ؟
چه مي كنم ؟ بيا ببين
كه چــون يلان تهمتن
چه سان نبرد مي كنم
اجاق ايــن شراره را
كه سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد مي كنم
كه بود و كيست دشمنم ؟
يگانه دشمن جهان
هم آشكار ؛ هم نهان
همان روان بي امان
زمان ؛ زمان ؛ زمان ؛ زمان
سپاه بيكران او
دقيقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و يادها
رفيقها و خويشها
خراشها و ريشها
سراب نوش و نيشها
فريب شايد و اگر
چو كاشهاي كيشها
بسا خسا بــه جاي گل
بسا پسا چو پيشها
دروغهاي دستها
چو لافهاي مستها
به چشمها ؛ غبارها
به كارها ؛ شكستها
نويدها ؛ درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پياله ها و جامها
نگاهها ؛ سكوتها
جويدن برو تها
شرابها و دودها
سياهها ؛ كبودها
بيا ببين ؛ بيا ببين
چه سان نبرد مي كنم
شكفته هاي سبز را
چگونه زرد مي كنم
زنده ياد مهدي اخوان ثالث
—
مهدي اخوان ثالث :
به ديدارم بيا هــر شب؛ در ايــن تنهايي ِ تنها و تاريك ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بيا اي روشن؛ اي روشنتر از لبخند
شبم را روز كن در زير سرپوش سياهيها
دلم تنگ است
بيا بنگر؛ چــه غمگين و غريبانه
در ايــن ايوان سرپوشيده؛ وين تالاب مالامال
دلي خوش كردهام بــا ايــن پرستوها و ماهيها
و ايــن نيلوفر آبي و ايــن تالاب مهتابي
بيا اي همگناه ِ من درين برزخ
بهشتم نــيــز و هم دوزخ
به ديدارم بيا؛ اي همگناه؛ اي مهربان بــا من
كه اينان زود ميپوشند رو در خوابهاي بي گناهيها
و من ميمانم و بيداد بي خوابي
در ايــن ايوان سرپوشيدهٔ متروك
شب افتاده ست و در تالاب ِ من ديري ست
كه در خوابند آن نيلوفر آبي و ماهيها؛ پرستوها
بيا امشب كــه بس تاريك و تنهايم
بيا اي روشني؛ امــا بپوشان روي
كه ميترسم ترا خورشيد پندارند
و ميترسم هــمــه از خواب برخيزند
و ميترسم هــمــه از خواب برخيزند
و ميترسم كــه چشم از خواب بردارند
نميخواهم ببيند هيچ كس ما را
نميخواهم بداند هيچ كس ما را
و نيلوفر كــه سر بر ميكشد از آب
پرستوها كــه بــا پرواز و بــا آواز
و ماهيها كــه بــا آن رقص غوغايي
نميخواهم بفهمانند بيدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاريكم
و در ايوان و در تالاب من ديري ست در خوابند
پرستوها و ماهيها و آن نيلوفر آبي
بيا اي مهربان بــا من!
بيا اي ياد مهتابي!
—
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ بــا آن پوستين سردِ نمناكش.
باغ بي برگي؛
روز و شب تنهاست؛
با سكوت پاكِ غمناكش.
سازِ او باران؛ سرودش باد.
جامه اش شولاي عريانيست.
ورجز؛اينش جامه اي بــايــد .
بافته بس شعله ي زرتار پودش باد .
گو برويد ؛ هرچه در هــر جا كــه خواهد ؛ يــا نمي خواهد .
باغبان و رهگذران نـيـسـت .
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد ؛
ور برويش برگ لبخندي نمي رويد ؛
باغ بي برگي كــه مي گويد كــه زيبا نـيـسـت ؟
داستان از ميوه هاي سربه گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد .
باغ بي برگي
خنده اش خونيست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن .
پادشاه فصلها ؛ پائيز .
—
تو چــه داني كــه پسِ هــر نگهِ ساده ي من…
چه جنوني
چه نيازي؛
چه غمي ست؟
“مهدي اخوان ثالث”
—
از بهترين شعرهاي مهدي اخوان ثالث
… عُقدۀ خود را فرو مي خورد ؛
چون خمير ِ شيشه ؛ سوزان جُرعه اي از شعله و نِشتر
و بــه دُشخواري فرو مي برد ؛
لقمه ي بُغضي كــه قُوتِ غالبش آن بود …
…«هي فلاني ! زندگي شايد همين باشد ؟
يك فريب ساده و كوچك .
آن هم از دست ِ عزيزي كــه تو دنيا را
جز بــراي او و جر بــا او نمي خواهي .
من گمانم زندگي بــايــد همين باشد .
آه ! … آه ! امّا
او چرا ايــن را نمي داند ؛ كــه در اينجا
من دلم تنگ اســت ؛ يك ذره اســت ؟
شاتقي هم آدم اســت ؛ اي دادِ بر من ؛ داد !
اي فغان ! فرياد !
من نمي دانم چرا طاووس من ايــن را نمي داند ؟
كه من ِ بيچاره هم در سينه دل دارم .
كه دل ِ من هم دل اســت آخر ؟
سنگ و آهن نـيـسـت .
او چرا ايــن قدر از من غافل اســت آخر ؟
آه ؛ آه اي كاش
گاهگاهي بچه را نــيــز مي آورد.
كاشكي … امّا … رها كن ؛ هيچ »
و رها مي كــرد .
او رها مي كــرد حرفش را .
حرف ِ بيدادي كــه از آن بود دايم داد و فريادش .
و نمي بُرد و نمي شــد بُرد از يادش.
اغلب او اينجا دهان مي بست
گر بــه ناهنگام ؛ يــا هنگام ؛ دَم دَر مي كشيد از درد ِ دل گفتن .
شاتقي؛ ايــن ترجمان ِ درد ؛
قهرمان ِ درد ؛
آن يگانه مرد ِ مردانه .
پوچ و پوك ِ زندگي را نيم ديوانه .
و جنون عشق را چالاك و يكتا مرد .
او بــه خاموشي گرايان ؛ شكوه بس مي كــرد .
و ســپــس بــا كوشش ِ بسيار
عقدۀ خود را فرو مي خورد .
چون خمير ِ شيشه ؛ سوزان جُرعه اي از شعله و نِشتر
و بــه دُشخواري فرو مي برد ؛
لقمۀ بُغضي كــه قُوتِ غالبش آن بود.
تا چها مي كــرد ؛ خود پيداست؛
چون گـُـوارد ؛ يــا چــه مي آرد
جرعۀ خنجر بــه كام و سينه و حنجر ؟
و چــه سينه و حنجري هم شاتقي را بود !
دودناكي ؛ پنجره ي كوري كــه دارد رو بــه تاريكا .
زخمگيني خُشك و راهي تنگ و باريكا .
گريه آوازي ؛ گره گيري ؛ خَسَك نالي .
چاه راه ِ كينه و خشم اندرون ؛ تاب و شكن بيرون .
خشم و خون را باتلاقي و سيه چالي .
تنگنا غمراهه اي ؛ نَقبِ خراش و خون .
شاتقي آنگاه
چند لحظه چشمها مي بست و بعد از آن ؛
مي كشيد آهي و مي كوشيد
ــ بــا چــه حالتها و حيلتها ــ
باز لبخند ِ غريبش را ؛ كــه چندي محو و پنهان بود ؛
با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا مي كــرد .
ليكن ايــن لبخند ؛ در آن چهره تــا يك چند ؛
از غريب ِ غربت ِ خود مويه ها مي كــرد .
و چنانچون تكّه اي وارونه از تصوير ؛
ــ يــا چو تصويري كــه مي گريد ؛ غريبي مي كــنــد در قاب ِ بيگانه ــ
در خطوط ِ چهرۀ او ؛ جا نمي افتاد .
حِسّ غربت در غريبه قابهاي چشم ِ ما مي كــرد .
شاتقي آنگاه در مي يافت .
روي مي گرداند و نابيننده ؛ بي سويي ؛ نگاه مي كــرد .
همزمان بــا سرفه ؛ يــا خميازه ؛ يــا بــا خارش چانه ؛
ــ مي نمون ايــن گونه ؛ مي كــرد ــ
تكّۀ وارون ِ آن تصوير را از چهره بر مي داشت ؛
و خطوط ِ چهره اش را جا بــه جا مي كــرد .
تا بدين سان از بــراي آن جراحت ؛ آن بــه زهر آغشته ؛ آن لبخند ؛
باز جاي غصب وا مي كــرد .
عصر بود و راه مي رفتيم ؛
در حياط ِ كوچك پاييز ؛ در زندان ؛
چند تن زنداني ِ بــا هم ؛ ولــي تنها .
آنچنان بــا گــفــت و گو سرگرم ؛
اين چنين بــا شاتقي خندان .
از : مهدي اخوان ثالث
—
زمستون؛تن عريون باغچه چــون بيابون
درختا بــا پاهاي برهنه زير بارون
نميدوني تو كــه عاشق نبودي
چه سخته مرگ گل بــراي گلدون
گل و گلدون چــه شبها نشستن بي بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه چــه تلخه
بايد تنها بمونه قلب گلدون
مثل من كــه بي تو
نشستم زير بارون زمستون
زمستون
براي تو قشنگه پشت شيشه
بهاره زمستونها بــراي تو هميشه
تو مثل من زمستوني نداري
كه باشه لحظه چشم انتظاري
گلدون خالي نديدي
نشسته زير بارون
گلاي كاغذي داري تو گلدون
تو عاشق نبودي
ببيني تلخه روزهاي جدايي
چه سخته چــه سخته
بشينم بي تو بــا چشماي گريون
شعر زمستون از اخوان ثالث
—
زنده ياد مهدي اخوان ثالث :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گــفــت ؛
سرها در گريبان اســت .
كسي سر بر نيارد كــرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را .
نگه جز پيش پا را ديد ؛ نتواند ؛
كه ره تاريك و لغزان اســت .
وگر دست ِ محبت ســوي كس يازي ؛
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ؛
كه سرما سخت سوزان اســت .
نفس ؛ كز گرمگاه سينه مي ايد برون ؛ ابري شــود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت .
نفس كاين اســت ؛ پــس ديگر چــه داري چشم
ز چشم دوستان دور يــا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير ِ پيرهن چركين !
هوا بس ناجوانمردانه سرد اســت … آي…
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوي ؛ در بگشاي!
منم من ؛ ميهمان هــر شبت ؛ لولي وش مغموم .
منم من ؛ سنگ تيپاخورده ي رنجور .
منم ؛ دشنام پست آفرينش ؛ نغمه ي ناجور .
نه از رومم ؛ نه از زنگم ؛ همان بيرنگ بيرنگم .
بيا بگشاي در ؛ بگشاي ؛ دلتنگم .
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چــون موج مي لرزد .
تگرگي نـيـسـت ؛ مرگي نـيـسـت .
صدايي گر شنيدي ؛ صحبت سرما و دندان اســت .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را كنار جام بگذارم .
چه مي گويي كــه بيگه شــد ؛ سحر شــد ؛ بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ؛ بر آسمان ايــن سرخي ِ بعد از سحرگه نـيـسـت .
حريفا ! گوش سرما برده اســت ايــن ؛ يادگار سيلي ِ سرد ِ زمستان اســت .
و قنديل سپهر تنگ ميدان ؛ مرده يــا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توي ِ مرگ اندود ؛ پنهان اســت .
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ؛ شب بــا روز يكسان اســت .
سلامت را نمي خواهند پاسخ گــفــت .
هوا دلگير ؛ درها بسته ؛ سرها در گريبان ؛ دستها پنهان ؛
نفسها ابر ؛ دلها خسته و غمگين ؛
درختان اسكلتهاي بلور آجين .
زمين دلمرده ؛ سقفِ آسمان كوتاه ؛
غبار آلوده مهر و ماه ؛
زمستان است
مهدي اخوان ثالث (ميم – اميد )
- پنجشنبه ۱۶ شهریور ۹۶ | ۲۰:۲۴
- ۵ بازديد
- ۰ نظر